قهوه خانه قله [1]

 

در سال‌های دور (دهه سی و چهل شمسی) در شمال شرقی تبریز، در محلّه‌ای به نام باغمیشه (که مرحوم شهریار، در شعر ای وای مادرم آن را باغ بیشه خوانده و گفته است. در باغ‌بیشه، خانه مردی است با خدا) کوهی بود به نام قلّه. در آن جا قهوه‌خانه‌ای بود که تابستان‌ها، سه چهار روز در هفته، با دوستان به آن جا می‌رفتیم. آن روزها مقدّمه پایان نامه‌ام را مرتّب می‌کردم. غروب یکی از روزهای تابستان 1340ش، با چند تن از دوستان، در آن قهوه خانه نشسته بودیم. بحثی در گرفت درباره حافظ که چرا حافظ، شهید خوانده شده است. در بُحبوحه بحث، چند مشتری تازه وارد آمدند. یکی از آنها خیلی دقیق به مشاجره ما گوش می‌داد. آن مرد موقّر، به سخنان من ایراداتی می‌گرفت و من تلاش می‌کردم پاسخ دهم. ایشان یکی دو مأخذ معرّفی کرد و من یادداشت کردم. هوا داشت تاریک می‌شد. باید اضافه کنم که باغمیشه، در ده دوازده کیلومتری تبریز، واقع بود. اکنون همه این محلّه‌ها داخل شهر تبریز واقع شده‌اند. حتّی بعد از وَلیانکوی و باغمیشه هم به جای درختان سبز و شاداب، سنگ و تیرآهن روییده است. آن مرد محترم، هنگام خروج از قهوه خانه، دَم پلّه‌ها توقّف کرد و گفت. در شهر، به منزل ما تشریف بیاورید. خوش حال می‌شویم! آدرس ما سرراست است. خیابان تربیت، محمّد نخجوانی[2]. برق از چشمان من پرید. دست و پایم را گم کردم. از جسارت خود، عذر خواستم. مرحوم نخجوانی که دستپاچگی مرا دید، فرمود. شما خوب کار کرده اید و با چند جمله، مرا تشویق کرد و آرامش بخشید. خداحافظی کرد. متأسّفانه فرصتی پیش نیامد که در منزل به زیارت ایشان بروم. کوتاه مدّتی بعد، شنیدم که به رحمت حق پیوسته است. خدایش بیامرزد.

 

بو توی موبارک

 

آهو‌‌ می‌گوید که گل‌گَز‌، در جشن عالیشان‌، دایره می‌زد و آمنه آواز‌‌ می‌خواند. حوض باشی داش اولی، سو توکولی یاش اولی. و بعد برمی گشت به طرف عروس و زبانش را در‌‌ می‌آورد و دوباره‌‌ می‌خواند‌‌. من شوفره گئتمه رم، شوفر‌‌‌‌‌لر عیّاش اولی. و اشاره‌اش به داماد‌، عالیشان بود. سلطنت‌‌ می‌گوید صدای آمنه‌، تا قله‌‌ می‌رفت. در اینجا‌، آهو‌، یاد جشن خان‌کیشی‌، برادر بزرگ عالیشان‌‌ می‌افتد که.

نارین گل‌، دختر کوچک گل احمد را با روبندی سفید و سوار بر اسب به خانه خان‌کیشی‌‌ می‌آورند. گل‌گز و آمنه قاوال در دست‌‌ می‌خوانند که. توی دوگوسون آریتمیشیخ،دامدان داما داغیتمیشیخ، قیز ننه سین قاریتمیشیخ، بو توی موبارک‌، موبارک بارک، هزار هزار‌‌‌‌دی بو گئجه، توکان بازاردی بو گئجه، وئرین آپاراخ گلینی، بَی انتظاردی بو گئجه. حلیمه و گلدسته‌، گیردکان بادام روی سر عروس‌‌ می‌پاشند. فرحناز‌، نامزد قدمعلی‌، کنار ساقدوش سولدوش نشسته و اولین کسی است که صدای ساز را از دور‌‌ می‌شنود و فریاد‌‌ می‌زند چالقیچیلار گلدیلر و‌‌ می‌دود و خبر‌‌ می‌آورد که داماد را دارند از حمام‌‌ می‌آورند و زنها‌‌ می‌دوند برای تماشا. نوازنده‌‌‌ها‌‌ می‌نوازند و  قره‌یحیی‌، پیشاپیش نوازنده‌‌‌ها در دالی کوچه‌، استکانها را بهم‌‌ می‌زند و‌‌ می‌رقصد. و در اینجا‌، آهو یاد گَلین حامامی نارین گل‌‌ می‌افتد. حمام کلانتر‌، بسته است و به حمام پل سنگی‌‌ می‌روند. در حمام پل سنگی‌، خواهران داماد نشسته‌اند و دارند سرشان را با گل‌‌ می‌شویند و گل آرام دختر بزرگ گلچهره به روی آنها آب‌‌ می‌پاشد و‌‌ می‌خندد. گلدسته هم دارد سر آهو را‌‌ می‌شوید. عروس را هم داده‌اند دلاک، حمامش کند. آهو‌‌ می‌گوید که؛ مادرم‌، علویه در آن جشن برایم یک پارچه بامباز و دو تا گوشواره طلا به وزن  ایکی میثقال‌، یئتدی نوخود‌، اوش بوغدا (دو مثقال و هفت نخود و سه گندم) خریده بود که این پارچه بامباز را دادیم به درزی خامیستان‌، زن ایبان آقا در شورچمن‌، برایم بدوزد.

 

گَلین حامامی[3]

 

از سوز دانیشما شروع‌‌ می‌شد که همان قند سیندیرما یا ائلچی گئتمه یا اوزوک تاخما بود تا‌‌ می‌رسید به  قیز گورمه و کبین کسمه و پالتار کسمه و جاهاز گورمه و جاهاز گئتمه یا خونچا آپارما و دو روز بعد از جاهاز آپارما‌، گلین حامامی بود. هزینه گلین حامامی را اوغلان ائوی باید‌‌ می‌پرداخت و زنی بود بنام موشاطا که خانه به خانه‌‌ می‌رفت مهمانها را دعوت‌‌ می‌کرد. مثلا‌‌ می‌گفت که ننه با دختر بزرگ فردا بیاید گلین حامامی و دو تا دختر کوچک پس فردا صبح بیایند گلین یولاسالما و پس فردا عصر هم ننه تنها بیاید برای بندیتخت. و موشاطا تعداد مهمانها را حساب‌‌ می‌کرد و قبلا پول حمامشان را‌‌ می‌داد. در گلین حامامی زنها حلقه‌‌ می‌نشستند و عروس با مشقفه که همان جام بود روی شانه‌‌‌هایشان آب‌‌ می‌ریخت و خوش گلسین‌‌ می‌گفت. موشاطا هم یک ملافه بزرگ روی زمین پهن‌‌ می‌کرد و روی آن یک پارچه توری نقش دار که به آن سوز‌نی‌‌ می‌گفتند‌‌ می‌انداخت و روی سوز‌نی‌، دو تا بقچه‌‌ می‌گذاشت یک بقچه‌، بقچه حوله‌‌‌ها بود که شامل سه حوله بود‌، حوله سر‌، حوله بدن و حوله پا که ایاق آلتی‌‌ می‌گفتند. موشاطا برای عروس کفش و حوله‌‌ می‌برد و کمک‌‌ می‌کرد خشک شود و لباس بپوشد و همه لباس‌‌‌ها و حوله‌‌‌ها را آخر کار در بقچه بزرگی که به آن منده یا باغلی‌‌ می‌گفتند جمع‌‌ می‌کرد. قدیم تر‌‌‌ها‌، عروس‌، قیرمیزی فیته و بعدها آغ فیته‌‌ می‌انداخت. از حمام ظهر راه‌‌ می‌افتادند و برای ناهار و عصرانه به خانه عروس‌‌ می‌رفتند. دنبال عروس هم عمه یا خاله‌ای از طرف داماد و عمه یا خاله‌ای از طرف عروس راه‌‌ می‌افتاد و عروس را همراهی‌‌ می‌کرد که به این همراهان یئنگه‌‌ می‌گفتند. مردها هم عصر برای داماد حامامی‌‌ می‌رفتند. در حمام حاجی نقی‌، مش عباس‌، جان سورتن و مش جعفر اوستای حمام بود. در حمام سیاوان هم‌، دلاک سکینه‌، باش یووان بود. زلیخا باجی هم سو وئره ن بود و شووه رن سکینه هم آب به مشقفه‌‌ می‌ریخت. در حمام کلانتر هم که دختران اسداله‌‌ می‌رفتند کَبه خجّه، باش یووان بود.  طرلان‌‌ می‌گوید یکبار این کبه خجّه به آبا گفت که مشه گلدسته از گل‌‌‌هایتان‌‌ می‌دهید بخورم. آنروزها که به حمام‌‌ می‌رفتند حامام یئری برمی داشتند که شامل نوشول‌، کیسه‌، لیف‌، باش حوله سی‌، اَیاخ حوله سی‌، فیته‌، مَنده‌، مشقفه و ایاخ داشی و سایر اقلام بود. حیدرعلی‌‌ می‌گوید که زنها فیته نداشتند و دستمالی را با نخ می‌بستند اما طرلان‌‌ می‌گوید که زن‌‌‌ها فیته داشتند که حاشیه‌‌‌هایش هم چین دار بود.

 

طرلان

 

چه بازی‌‌‌هایی‌‌ می‌کردید. بئش‌داش بازی‌‌ می‌کردیم و َال‌اَله‌دومه‌دَله بازی‌‌ می‌کردیم و قوناق‌باجی بازی‌‌ می‌کردیم و قولچاق اَره وئره‌ردیخ یعنی عروسک شوهر‌‌ می‌دادیم و برایشان جهاز‌‌ می‌دادیم و این جهاز‌، یک قوطی کبریت یا گودوش سینیغی بود. دَوه دَوه ‌خوتدان دَوه هم بازی‌‌ می‌کردیم. این زگیلت را چرا نمی‌روی در بیاوری؟ بهروز دعا خواند و هفت تا برنج را برد در باغچه حیاط زیر خاک دفن کرد اما خوب نشد.  اَتین وزین‌ده سوتدوم دوشمه‌دی. چه‌‌ می‌خوردید؟ یک گاو یا دو تا گوسفند را سر‌‌ می‌بریدیم و در گوورما قازانی‌‌ می‌پختیم و همه‌اش را در یک گوورما کوپی‌‌ می‌ریختیم و گوورما کوپی را هم تا سرش با ساری یاغ پر می‌کردیم و این تکه گوشت‌‌‌های پخته در داخل روغن در این کوپ‌، تمام زمستان‌‌ می‌ماند و خراب نمی‌شد و هر روز از داخل این روغن چند تا تکه گوشت‌‌ می‌کندیم و آبگوشت‌‌ می‌پختیم‌، گاهی هم بچه‌‌‌ها وقتی گرسنه‌‌ می‌شدند یواشکی‌‌ می‌رفتند سر این کوپ وگوشت‌‌‌ها را‌‌ می‌کندند و‌‌ می‌خوردند که خیلی خوشمزه بود. زمستانها روی میز کرسی‌، شام مئژمئیی سی که مسی بود‌‌ می‌آوردیم و داخل آن‌، ساللاما اموروت (گلابی آویخته و خشک شده) و ساللاما اوزوم (انگور آویخته) و ایده (سنجد) و بادام و گیردکان‌‌ می‌گذاشتیم و‌‌ می‌خوردیم. گلدسته‌، حمزه‌علی را‌‌ می‌فرستاد تا بال کدوسی بخرد و ما سر کرسی‌‌ می‌نشستیم و کدو تنبل‌ها را خرد‌‌ می‌کردیم و آبا که آنروزها تا کلاس چهارم خوانده بود برایمان از کتاب‌، داستان امیر ارسلان نامدار را‌‌ می‌خواند و فردا صبح کدو را‌‌ می‌پختیم که خیلی خوشمزه و شیرین‌‌ می‌شد. آنروزها آب لوله کشی و چراغ برق نبود و ما با تلمبه‌ای که در حیاط داشتیم از چاه آب‌‌ می‌کشیدیم و شب‌‌‌های زمستان این آب یخ‌‌ می‌زد و ما صبح آب گرم‌‌ می‌کردیم و‌‌ می‌ریختیم تا یخش باز شود و شبها در دهلیز خانه در دولچا و آفتابه مسی آب‌‌ می‌ریختیم و در شام‌مئژمئیی‌سی چراغ نفتی‌‌ می‌گذاشتیم تا اگر نصف شب کسی خواست به مستراح برود و آب حیاط یخ زده بود‌، کارش راه بیافتد. بعدها کرگانی‌، دوست آقا و همسایه‌مان که به خانه خودشان برق کشیده بود به خانه ما هم برق کشید. خدایش بیامرزد. در صندوقخانه خانه گل احمد که تاریک بود یک خامه‌گیر داشتیم که دو تا ناودان داشت و از یکی از ناودانها‌، خامه‌‌ می‌آمد و در پوتدوق[4]‌‌ می‌ریخت که ما در سینی با چاقو آنرا قسمت‌‌ می‌کردیم و‌‌ می‌بردیم به بقالی حاج زینال‌‌ می‌دادیم و عوضش‌، ده‌ن‌دوش (حبوبات و غلات)‌‌ می‌گرفتیم و از ناودان دیگر هم شیر‌‌ می‌آمد که با آن ماست درست‌‌ می‌کردیم. اسداله چون میرآب و کارش سنگین بود علویه ناهار را برنج‌‌ می‌پخت و کنارش خامه و مربایی که از گل سرخ‌‌‌های حیاطشان پخته بود‌‌ می‌گذاشت‌، اما شام را نان و ماست و غذاهای سبک‌‌ می‌خوردند و اگر ما شام خانه آنها‌‌ می‌رفتیم علویه چون‌‌ می‌دانست ما شام به غذای سبک عادت نداریم به خاطر ما برنج‌‌ می‌پخت. علویه در تنبی و اسداله در دهلیز‌‌ می‌نشست. در باغ دستمالچی یک عمارت دو طبقه بود که تابستانها سه ماه‌‌ می‌رفتیم و آنجا‌‌ می‌ماندیم. سی

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها